بخوان...بخوان سرود ای ایران را...دوازده شب گذشت؛ دوازده شبِ پر شراره، شب هایی که آسمانِ وطن، با فریاد موشک ها و نعره ی ضدهوایی می لرزید. دشمن آمده بود تا امید را خاموش کند، تا ستون های ایمان را بلرزاند، اما در دل تاریکی ها، یک دلتنگی بزرگ تر از صدای آژیرها بود: نبودن او. نبودن آن قامتِ آشنا در حسینیه ی خاموش اما زنده به نورِ عشق حسین. مردم می آمدند، می نشستند، عزاداری می کردند، می گریستند، اما چشمشان مدام به در بود؛ چشم به راه سایه ی آن عبای خاک خورده، آن دست بالا رفته برای سلام، آن نگاه که بیشتر از هزار خطبه، قوت قلب بود. اما او نیامده بود… نه به خاطر خستگی، که خستگی در قاموسش معنا ندارد؛ نه به خاطر ترس، که ترس در فرهنگ مردان الهی بی معناست. او نبود، چون جنگ بود؛ چون خطر بود؛ چون دشمن، دقیقاً می دانست کجا باید بزند تا دل ها بلرزد. و حال. شب عاشوراست. شبی که کربلا زنده می شود، شبی که اشک از چشم نمی ریزد، که از دل می جوشد. حسینیه امام پر است، اما هنوز یک چیز کم است. برچسب ها: سرود ای ایران - خستگی - خاموش - پرویز کرمی - زنده - دشمن - معنا |
آخرین اخبار سرویس: |